گاهی آدم ها مدت زیادی را صرف ایجاد یک تغییر در خود می کنند ؛ اما تنها یک تلنگر کوچک کافی است تا هر آنچه را که در مدتی طولانی رشته اند ، پنبه کنند. تنها یک بعد از ظهر دلتنگ پاییزی کافیست ، تا نیرویی عجیب ، باعث شود دکمه های پالتو ات را ببندی و اولین قدم را برای اولین راهپیمایی پاییز امسال برداری و تمام راه را با تمایل ِ شهوت گون ِ گریستن در مقابل چشم مردمی که ممکن است تو را دیوانه بیانگارند ، مبارزه کنی. تنها یک بعد از ظهر دلتنگ پاییزی کافیست ، تا بار دیگر همچون خیال خوش سال های دور ، با حرص و ولع تمام ، مناظر اطرافت را با چشم هایت ببلعی. تنها یک نیروی عجیب در این بعد ازظهر دلگیر کافی است تا هنگام عبور از کنار زنی که در پارک نشسته و دود قلیان و حالت خلسه گون چشمانش را از دور می بینی ، نه تنها روحت بلکه تمام رگ های وجودت ، کشش و تمایلی عجیب به بازگشت دوباره ی به نه سالگی و تجربه ی دیگر باره ی طعم و بوی سکر آور قلیان ، احساس کنند.
«می خواهم برگردم به کودکی ...!» ( 90/9/14 )
*****
- که می خواستی برگردی به کودکی؟
- آره خوب!
- کی تا حالا برگشته به کودکی ش؟ کی ؟ کجا؟
- می خواستم... می خواستم اما مقدورم نشد آه خنده های بی دلیل گریه های بی دلیل خیره گی ها , خیره گی ها , خیره گی خیره گی ها و سکوت خیره گی و افق سرخ غروب خیره گی و علف ترد بهار خیره گی و شبح کوه و درختان در شب خیره گی و چرخش گردن جغد خیره گی وبازی ستاره ها خنده بر جنگ بز و گیوه پهن مادر گریه بر هجرت یک گربه از امروزبه قرنی دیگر خنده بر عر عر خر من! من باید برگردم , تا تو قبرستون ده , غش غش ریسه برم به سگ از شدت ذوق , سنگ کوچیک بزنم توی باغ خودمون انار دزدی بخورم وقتی که هوای حلوا کردم با خدا حرف بزنم آخه! تنها من می دونم شونه چوبی خواهرم کجا افتاده کلید کهنه صندوق عجائب , لای دستمال کدوم پیرزنی پنهونه راز خاموشی فانوس کجاست؟ گناه پای شل گاو سیاه ، گردن کیست چه گلی رااگر پرپر بکنی شیر بزت می خشکه من باید برگردم تا به مادرم بگم , من بودم که اون شب شیربرنج سحری تو خوردم من بودم , من بودم که اون شب شیربرنج سحری توخوردم. تا به بابا بگم , باشه باشه , نمی خواد کولم کنی! گندوما رو تو ببر , من به دنبالت می آم قول می دم که نشینم خونه بسازم با ریگ دنبال مارمولکا , نرم تا اون ور کوه! من می خوام برگردم به کودکی!! من می خوام برگردم به کودکی!!
نوشته شده توسط
:M&F | لينک ثابت
|شنبه 18 آذر 1391برچسب:,
می دانی چیست ؟
به نظر می رسد زندگی مشکل نیست ،
بلکه مشکلات زندگی اند !
می بینی ؟...
می بینی به چه روزی افتاده ام ؟
حق با تو بود !
می بایست می خوابیدم !
اما به سگ ها سوگند ،
که خواب کلکِ شیطان است ،
تا از شصت سال عمر ،
سی سالش را به نفع ِ مرگ ذخیره کند !
می شود به جای خواب به ریلها
و کفش ها
و چشم ها فکر کرد
و از نو نتیجه گرفت که با وفاترین جفت های عالم ،
کفش های آدمی اند !
می شود به زنبور هایی فکر کرد
که دنیای به آن بزرگی را گذاشته اند
و آمده اند زیر سقفِ خانه ی ما خانه ساخته اند !
می شود به تشبیهات خندید !
به زمین و مروارید !
به خورشید و آتشفشان !
به ستاره ها و فرزانه های عشق !
به هوای خاکستری و گیسوهای عروس ِ پیر !
به رعد و برق ِ آسمان و خشم ِ خداهای آهنی !
تصور کن !
هنوز هم زمین گرد است و منجمین پیر ِ کنجکاو ،
از پشت تلسکوپ های مسخره شان
ــ که به مرور به خرطوم فیل های تشنه شبیه می شوند ــ
به دنبال ِ ستاره ی ناشناخته ی تازه تری می گردند !
به من بگو ! فرزانه ی من !
خواب بهتر است یا بیداری ؟
نوشته شده توسط
:M&F | لينک ثابت
|شنبه 18 آذر 1391برچسب:,
بعد از این بر وطن و بوم و برش باید رید / به چنین مجلس و بر کر و فرش باید رید
به حقیقت در عدل، ار در این بام و درست / به چنین عدل و به دیوار و درش باید رید
آن که بگرفته از او تا کمر ایران گه / به مکافات، الا تا کمرش باید رید
پدر ملت ایران، اگر این بی پدر است / به چنین ملت و گور پدرش باید رید
به مدرس نتوان کرد جسارت اما / آنقدر هست که بر ریش خرش باید رید
این حرارت که به خود احمد آذر دارد / تا که خاموش شود بر شررش باید رید
شفق سرخ نوشت آصف کرمانی مرد / غفر اله کنون بر اثرش باید رید
آن دهستانی تحمیلی بی مدرک و لر / بهر این ملک، به نفع و ضررش باید رید
گر ندارد ضرر و نفع مشیرالدوله / از نوک پاش الی فرق سرش باید رید
گر رود موتمن الملک به مجلس گاهی / احتراماْ به سر رهگذرش باید رید
نوشته شده توسط
:M&F | لينک ثابت
|شنبه 18 آذر 1391برچسب:,
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر ی...ک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم........
نوشته شده توسط
:M&F | لينک ثابت
|شنبه 18 آذر 1391برچسب:,
بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم
بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم.... هیچ ﮐس نمی فهمد بچه بودیم دوستیامون تا نداشت بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره
بچه که بودیم بچه بودیم بزرگ که شدیم; بزرگ که نشدیم هیچ ;دیگه همون بچه هم نیستیم
نوشته شده توسط
:M&F | لينک ثابت
|دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,
مادرم صبحی می گفت : موسم دلگیری است
من به او گفتم : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست ...
***
من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست ...
نوشته شده توسط
:M&F | لينک ثابت
|چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:,
چند روز پیش یه اس ام اس از یکی از دوستان دریافت کردم با این مضمون :
( ریاضی تا صفحه ی 84 ، تاریخ از صفحه ی 59 ، اجتماعی تا صفحه ی 88 ، قرآن از صفحه ی 57 ، مشق از درس 13 )
خیلی برام عجیب و جالب بود، در جوابش نوشتم که (سلام ، نمی دونم اس ام اس رو اشتباهی فرستادی یا اینکه منظور خاصی از فرستادن این اس ام اس داری ؟ آخه عدد ها خیلی آشنا هستند)
که دوستم هم در جواب نوشت ( سلام ، نه درس های پسرم امین بود برای دوستش که اشتباهی برای شما فرستاد)
این اتفاق ساده رو داشته باشید تا به عجیب بودن قضیه اشاره کنم.
شما زحمت بکشید عدد 13 رو که مربوط به درس مشق شب هستش رو بگذارید پشت سر مابقی اعداد.
هر کدوم از این تاریخ های شمسی یادآور یکی از وقایع تاریخی این مملکته که خوب و بد بودنش برمیگرده به نوع ذهنیت و اندیشه ی مخاطب عزیز و این که در چه فاز فکری قرار داره.حالا به نظر شما عجیب و جالب نیست؟
نوشته شده توسط
:M&F | لينک ثابت
|چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:,
بازی قدیمی و پر طرفدار « نون بیار کباب ببر » به دلیل تعارض با واقعیت موجود در جامعه و تخیلی بودن آن از جمع بازی ها حذف و بازی « چندین سیخ کباب بیار تا بتونی لقمه نونی ببری » جایگزین آن شد
نوشته شده توسط
:M&F | لينک ثابت
|چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:,
گفتمش…
گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو ذورق وان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل دل ز عشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت…
گفت در عشقت وفادارم بدان من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل زجادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بحر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره عافاق بود
در نجابت در نکویی طاق بود
روزگار… روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رفت
رفت و با دلداری دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است خسم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم هم دم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم…
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
آه! درد اندام مرا مرتعش می کند. این پاداش خدماتی است که برای این جانور دو پای بی مروت ستمگر کشیده ام. امروز آخرین روز من است. و همین قلبم را تسلی می دهد! بعد از طی یک زندگی پر از مرارت و مشقت و تحمل بارهای طاقت فرسا، ضربات پی در پی چوب و زنجیر و دشنام عابرین، همین قدر جای شکرش باقی است که این حیات مهیب را وداع خواهم گفت.
این جا خیابان شمیران است. امروز به واسطه ی بی مبالاتی صاحبم، اتومبیلی پاهای مرا شکست و به این روز افتادم. بعد از ضرب و شتم، جسد مرا در کنار این جاده کشیدند و به حال خود گذاشتند. ممکن است فراموش کرده باشند که هنوز از نعل و پوست من میتوانند استفاده کنند! گویا به کلی مایوس شدند. آیا خوراک مرا به موقع خواهند آورد؟ نه. باید در نهایت زجر و گرسنگی جان داد. زیرا دیگر از من کاری ساخته نیست.
آه! درد زخم ها رو به شدت گذاشته و خون از آنها جاری است. آیا این چه جانوری است که بر ما مسلط شده و زندگانی ما را ننگ آلود و چرکین و پر از رنج و محنت نموده. احساسات بی آلایش و طبیعی ما را خسته ساخته. بدن ما را دائم مجروح، و سر تا سر زندگانی را برای ما تلخ و ناگوار نموده است؟ ظاهراً شباهت تامی با ما دارد و بالاخره مثل ما میمیرد. از این جهت هیچ فرقی نداریم، اما بدنش را از سنگ و چوب ساخته اند. چون که به ما شلاق می زند و گمان می کند ما حس نمی کنیم. اگر خودش هم احساس درد را می کرد بر ما رحم می نمود. این آلاتی را که برای شکنجه استعمال می کنند طبیعی نیست و خودشان ساخته اند.
مدتی است در فرنگستان و آمریکا برای حفظ حقوق حیوانات، مجامعی به نام « انسانیت » تأسیس کرده اند. قوانین مخصوصی برای دفاع و زجر اجحاف و ظلم نسبت به ما وضع کرده اند.
آیا آنها هم جزو همین جانورانند؟ هرگز! اگر آن گروه از همین حیوانات باشند پس قلب آنها از سنگ نیست؟!
علمای علوم طبیعی، ما را با خودشان چندان فرقی نمی گذارند و خود را سردسته ی حیوانات پستاندار معرفی می کنند.
اما یکی از فلاسفه معروف به قول خودش ثابت کرد که حیوان به غیر از یک ماشین متحرک چیز دیگری نیست! در تعقیب این خیال پوچ یک عده از فلاسفه دیگر بر ضد او برخاستند.
از جمله شوپنهاور از ما طرفداری کرده و می گوید: « اساس اخلاق رحم است، نه فقط به هم نوع خود، بلکه نسبت به تمام حیوانات. » و تا اندازه ای احساسات و هوش ما را در کتاب اخلاق خود شرح می دهد.
دیگری گفته است : « این یک تفریح است برای مادران که بچه ی خود را ببیند گردن یک پرنده را میکند و سگ یا گربه را در بازی مجروح می کند. اینها ریشه ی فساد و بنیاد سنگدلی و ظلم و خیانت است. »
حقیقتاً این ظلمی که بر ما شده و می شود، بیشتر در نتیجه ی تربیت ظالمانه مادران اطفال است. افسوس که ما نمی توانیم حرف بزنیم و همین اسباب بدبختی ما را فراهم آورده.
فقط ارسطو به حقیقت زندگانی ما پی برده و می گوید: « انسان حیوان ناطق است. »
به واسطه ی همین نطق است که ما دستخوش هوی و هوس یک عده جانور طماع خودپسند شده ایم. چرا مردم پیروی این فلاسفه را نکرده اند؟
نوشته شده توسط
:M&F | لينک ثابت
|سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,
ماندهام چگونه تو را فراموش کنم
اگر تو را فراموش کنم
سالهایی را نیز که با تو بودهام
فراموش کنم
دریا را فراموش کنم
و کافههای غروب را
باران را
اسبها و جادهها را
باید دنیا را، زندگیم را و خودم را نیز فراموش کنم
تو با همه چیز درآمیختهای
نوشته شده توسط
:M&F | لينک ثابت
|سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,
زیبا… زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا
زیبا…
زیبا هنوز عشق در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامی دلها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که طری بالایت در تندباد عشق نلرزد
زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس می کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است
زیبا چشم تو شعر، چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم
زیبا…
زیبا کنار حوصله ام بنشین
بنشین و مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم
زیبا…
زیبا ستاره های کلامت را در لحظه های ساکت عاشق بر من ببار
بر من ببار تا برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق، بچرخانم بر حول این مدار
زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است:
“من عشق را به نام تو آغاز کردم،
در هرکجای عشق که هستی آغاز کن!”
با تو ایمنم و با تو سرشارم از هر چه زیباییست
پناهم باش تا سنگینی غربت از شانه هایم فرو ریزد و ملال تنهایی از چشم هایم…
من از دوردست ها آمده ام
از مزارع گندم
از کرت های جاری
و از سرزمینی که آسمانش تنها دو پیراهن دارد
روزها آبی می پوشد
و شبها پیراهنی بلند که تاب می خورد در رقص هزار و یک ستاره ی روشن
من از دوردست ها آمده ام
از کوچه های کودکی
از شهر رنگین قصه های پدر در شبهای کشدار زمستان
و از چشمان هستی بخش مادرم
که تمام مهربانیش را در نگاهش به من می بخشید
باورم کن که شعر در من طغیان یگانگی است
و حماسه ی دوست داشتن
من دیگر گونه دوست می دارم
و دیگر گونه یگانه ام
مرا تنها می توان با من سنجید و تو را تنها با تو
که سالهاست در جستجوی تو بودم
با تو آبی می بینم تمام بیناییم را
چشمانت شکوه شکیبایی
گیسوانت ادامه ی باران ها
و دلت ترانه ی دریاهاست
زمزمه ی سرانگشتان باد در خواب خوش گیسوانت
زیبایی شاعرانه ایست که دلم را به بازی می گیرد
و نجابت کلامت آنچنان که هر کلام دیگری را بی رنگ می کند
در چشم انداز هرکجای طبیعت تو را می بینم
در چشمه
در رود
در دریا
در گل
در درخت
در جنگل
در دره
در دشت
در کوه…
با اینهمه هنوز در تو حیرانم
که تمامی عشقی در یک وجود و تمامی آرزویی در یک لباس
با هرچه عشق نام تو را می توان نوشت
با هرچه رود راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را با دست های روشن تو می توان گشود
دل روشنی دارم ای عشق
صدایم کن از هرکجا می توانی
صدا کن مرا از صدف های سرشار باران
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است
بگو با کدامین نفس می توان تا کبوتر سفر کرد
بگو با کدامین افق می توان تا شقایق خطر کرد
مرا می شناسی تو ای عشق
من از آشنایان احساس آبم
همسایه ام مهربانیست
و طوفان یک گل مرا زیرو رو کرد
پُُرم از عبور پرستو
صدای صنوبر
سلام سپیدار
پُُرم از شکیب و شکوه درختان
و در من تپش های قلب علف ریشه دارد
دل من گره گیر چشم نجیب گیاه است
صدای نفسهای سبزینه را می شناسم
و نجوای شبنم مرا می برد تا افق های باز بشارت
مرا می شناسی تو ای عشق
که در من گره خورده احساس رویش
گره خورده ام من به پرهای پرواز
گره خورده ام من به معنای فردا
گره خورده ام من به آن راز روشن
که می آید از سمت سبز عدالت
دل تشنه ای دارم ای عشق
صدایم کن از بارش بید مجنون
صدایم کن از ذهن زاینده ی ابر
مرا زنده کن زیر آوار باران
مرا تازه کن در نفس های بار آور برگ
مرا پل بزن تا سحر
تا سبد های بار آور باغ
تو را می شناسم من ای عشق
شبی عطر گام تو در کوچه پیچید
من از شعر پیراهنی بر تنم بود
بدست چراغ دلم را گرفتم
و در کوچه عطر عبور تو پر بود
و در کوچه باران چه یکریز و سرشار
گرفتم به سر چترباران
کسی در نگاهم نفس زد
مهربانی را بیاموزیم
فرصت آئینه ها در پشت در مانده است
روشنی را می توان در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن آشناتر شد
سایبان از بید مجنون
روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده است
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبیست
موسم نیلوفران یعنی یک نفر می آید از آنسوی دلتنگی
می شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی می شود در کوچه های شهر جاری شد
دست های خسته ای پیچیده با حسرت
چشم هایی مانده با دیوار، رویاروی
چشم ها را می شود پرسید
یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
در زمین زندگانی آسمان را می شود پاشید
می شود از چشم هایش
چشم ها را می شود آموخت
می شود برخاست
می شود از چارچوب کوچک یک میز بیرون شد
می شود دل را فراهم کرد
می شود روشن تر از اینجا و اکنون شد
جای من خالیست
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالیست
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را؟
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟
می شود برگشت
می شود برگشت و در خود جستجویی داشت
در کجا یک کودک ده ساله در دلواپسی گم شد؟
در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟
می شود برگشت
تا دبستان راه کوتاهیست
می شود از رد باران رفت
می شود با سادگی آمیخت
می شود کوچکتر از اینجا و اکنون شد
می شود کیفی فراهم کرد
دفتری را می شود پر کرد از آئینه و خورشید
در کتابی می شود روئیدن خود را تماشا کرد
من بهار دیگری را دوست می دارم
جای من خالیست
جای من در میز سوم
در کنار پنجره خالیست
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکب ها
جای من در چشم های دختر خورشید
جای من در لحظه های ناب
جای من در نمره های بیست
جای من در زندگی خالیست
می شود برگشت
اشتیاق چشم هایم را تماشا کن
می شود در سردی سرشاخه های باغ جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را می شود پرسید
چشم ها را می شود آموخت
مهربانی کودکی تنهاست
مهربانی را بیاموزیم
مهربانی را بیاموزیم
مهربانی را بیاموزیم
سمت مرا از آب بپرسید
دریا همیشه منتظر عاشقانه هاست
آب و آبی با تو می جوشند، آسمان یا هرچه دریاییست
سبز و سوری با تو می روید، زمین یا هرچه زیباییست
ارغنون و عشق با تو می ماند، لحن دل یا آنچه لیلاییست
مهر و مینو با تو می تابد، آنچه روشن، آنچه رویاییست
ماه و مه پیچیده در هم
فرصتی مانده است
پشت راز سبز جنگل فرصتی بی وقت
پای رفتن هست و شوق نورسی با من سمت و سویی تا سحر زایی است
چشم می چرخد تو را و باغ می چرخد
من نمی گویم
خیل شب بو های شادابی که می چرخند و می رویند و می بویند می گویند
در چه چشمی؟ با چه آئینی چنین آئینه آراییست؟
من نمی دانم تو را آن سان که باید گفت
من نمی گویم
از تو گفتن پای دل درگِل، بالهای شعر من در بَند
من نمی گویم
خیل باران های بار آور که می بارند و می پویند و می جویند می گویند
تا نفس باقیست زیبا، فرصت چشمت تماشاییست
نوشته شده توسط
:M&F | لينک ثابت
|سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,
دلم می خواد داد بکشم دلم می خواد داد بکشم
ز غصه فریاد بکشم
برم تو آسمون ها
دستی به چشم هات بکشم
بگم، بگم فقط مال منی
صدای آواز منی ستاره های روشن کوچه تاریک منی
ستاره های روشن کوچه تاریک منی
دلم می خواد، دلم می خواد باز دوباره
برم و فریاد بکشم
به جنگل سبز خیال اسم تو رو داد بکشم
بگم که آغوش منی
صدای، صدای خاموش منی
برای فریاد دلم
تو نور خاموش منی
تو نور خاموش منی
دلم می خواد، دلم می خواد برم سفر
برم سفر
برم از اینجا بی خبر
برم به شهر عاشقی
بگم فقط مال منی
بگم فقط مال منی
اگر عشق، اگر عشق باشد گناهی
من سراپا گناهم
گفتی که مرا دوست نداری، گله ای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و از آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست
رفتی تو، خدا پشت و پناهت به سلامت
بگزار بسوزد دل من، مساله ای نیست
نوشته شده توسط
:M&F | لينک ثابت
|سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,
با همه ی بی سر و سامانیم
باز به دنبال پریشانیم
طاقت فرسودگیم هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنیم
آمده ام بلکه نگاهم کنی عاشق آن لحظه طوفانیم
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانیم
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیم
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانیم
خوب ترین حادثه میدانمت
خوب ترین حادثه میدانی ام
حرف بزن! ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن، حرف بزن، سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها به کجا میکشی ام خوب من
ها نکشانی به پریشانی ام
هم نفسمهم قفسم خسته تر از ترانه ام
لال و کمین نشسته ای یک غزل شبانه ام
کوجه نشین و پرسه گرد تا تپش دشنه و درد
در صف اجباریه این هراج تازیانه ام
می روم و نمی رسم به اوج سقف بی ستون
تیشه به ریشه می زنم تا دل فواره ی خون تیشه ی فرهادی من دل دل آزادی من
بگو به قله می رسم از این گذر گه جنون
به من بگو به باغ ما چگونه چیره شد خزان؟
که این حریق بی حیا شراره زد به جان ما
تشنه تر از همیشه ام جام نهان نما کجاست؟
هق هق بی دروغ من خنده ی بی ریا کجاست؟
از پی کشف آینه واژه به واژه می رم
با من خود غریبه ام آن من آشنا کجاست؟
من که از این گریه پلی به سحر و جادو نزدم
پیش حضور ممتد حادثه زانو نزدم
در این ظلام تو به تو جرم مرا به من بگو
من که تلنگوری به این بغض غزل گو نزدم
به من بگو به باغ ما چگونه چیره شد خزان؟
که این حریق بی حیا شراره زد به جان ما هم نفسم هم قفسم خسته تر از ترانه ام
لال و کمین نشسته ای یک غزل شبانه ام
نوشته شده توسط
:M&F | لينک ثابت
|سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,
گلم دلم حرمت نگه دار که این اشک ها خون بهای عمر رفته من است
میراث من نه به قید قرعه نه به حکم عرف
یکجا سند زدم همه را به حرمت چشمانت به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
کتیبه خوان خطوط قبایل دور
این سرگذشت کودکیست که به سر انگشت پا هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسیده است…
هر شب گرسنه میخوابید
چند و چرا نمیشناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آیین قبیله مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش
و آواز میخواند ریاضیات را در سمفونی با شکوه جدول ضرب با همکلاسیها
دودو تا چهار دا
چار چارتا …
در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
با سر تراشیده و کتی بلند که از سر زانوانش میگذشت
با بوی کنده ی بد سوز و نفت و عرق های کهنه
آری
دلم گلم این اشک ها خون بهای عمر رفته من است
میراث من
حکایت آدمی که جادوی کتاب مست و مسحورش کرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم …
به وار وا نهاده ام مهر مادریم را
و گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد در فراموشی سگ سفید امنیتم
و کبوترانم را از یاد بردم
و میرفتم و میرفتم و میرفتم
تا بدانم تا بدانم تا بدانم
از صفحه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای
از روزی به روزی
از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم می کردند
سند زده ام یکجا همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون…
که می ترکاندیکی یکی حفره های ریه هایم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصد…
از کلامی به کلامی
و یکی یکی مردم بر این مقصود بی مقصد
کفایت میکرد مرا حرمت آویشن
مرا مهتاب
مرا لبخند و آویشن حرمت چشمان تو بود
نبود؟
پس دل گره زدم به زریح اندیشه ای که آویشن را می سرود… مسیح به جلجتا بر صلیب نمی شد
و تیر باران نمی شد لورکا در گراندا در شبهای سبز کاج ها و مهتاب
آری یکی یکی میمردم به بیداری
از صفحه ای به صفحه ای
تا دل گره بزنم به زریح هر اندیشه ای که آویشن را می سرود
پس رسوب کرده ام با جیب های پر از سنگ به ته رود خانه اوز همراه با ویرجینیا ولف
تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد
حرمت نگه دار دلم گلم
اشک هایی را که خون بهای عمر رفته ام بود
داد خود به بیداد گاه خود آورده ام
همین…
نه نه
به کفر من نترس
نترس کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
انسان و بی تضاد
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند
پس ادامه می دهم سر گذشت مردی را که هیچ کس نبود
با این همه تویی اگر نمیبود
که اینطور اگر نمی بود
جهان قادر به حفظ تعادل خود نبود…
چون آن درخت کهزیر باران ایستاده
نگاهش گم
چون آن کلاغ
چون آن خانه
چون آن سایه
ما گلچین تقدیرو تصادفیم
استوای بود و نبود
به روزگار طوفان و موج و نور و رنگ
در اشکال گرفتار آمدم
مستطیل های جادو
مربع های جادو
من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام
دیوانگی دیگران را دیوانه شدم
عرفات در استادیوم فوتبال در کابینه شارون!!!از جنون گاوی گفته ام
در همین پنجره گله به چرا برده ام
پادشاهی کرده ام با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن
سر شانه نکردم که عیال وار بودم و فقیر
ظهر به چپ و راست خواباندم تا دل ببرم از دختر عمویم از دیوار راست بالا رفته ام به معجزه کودکی با قورباغه ای در جیبم
حراج کرده ام همه رازهایم را یکجا دلقک شده ام
با دماق پینوکیو و بوته گونی به جای موهایم
آری گلم دلم حرمت نگه دار که این اشک ها خون بهای عمر رفته ی من است
سر گذشت کسی که هیچ کس نبود و همیشه گریه می کرد
بی مجال اندیشه و بغض های خود…
تا کی مرا گریه کند
و تاکی و به کدام مرام بمیرد آری گلم دلم ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیاندیش
که برای تو طلوع میکند با سلام و عطر آویشن
مرحوم حسین پناهی
نوشته شده توسط
:M&F | لينک ثابت
|سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند / بلبل شوقم هوای نغمه خوانی میکند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست / طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کین چمن / باخزان هم آشتی و گلفشانی میکند
ما به داغعشقبازیها نشستیم و هنوز / چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند
نای ما خاموش ولی،زهره شیطان هنوز / با همون شور و نوا دارد شبانی میکند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان / با همین نخوت که دارد آسمانی میکند
سالها شد رفته دم سازم ز دست ، اما هنوز / در درونم زنده است و زندگانی میکند
بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی / چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و الیلم ساختند / اون که گردون میکند با ما نهانی میکند
میرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان / دفتر دوران ما هم بایگانی می کند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید / ورنه قاضی در قضا نامهربانی میکند
نوشته شده توسط
:M&F | لينک ثابت
|سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
جوان ز حادثه ای
پیر میشود
گاهی... و
آدرس
eshghetalkh.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.